مامانی دیگه دوست ندارم.....
اسرا واسمای عزیزم! دوستتون دارم به اندازه ی پلک هایی که در زمان خیال پردازی هایم زدم و چه بسیار خیالاتی که در ذهن پروراندم. دختر کوچولوی مهربانم اسمای عزیزم که همیشه وقتی خونه هستم منو اسکورت میکنی که مبادا من همیشه فراری به قول خودت بازم فرار کنم. الان که اینو میخونی امیدوارم آنقدر بزرگ شده باشی که بتونی حرفهای منو درک کنی.باور کن من تحمل لحظه ای دوری تو و خواهرت رو ندارم اما عزیزکم تو هنوز خیلی کوچولویی ومن نمیتونم تو رو هر روز با خودم ببرم مدرسه... امروز جمعه است اما من چون خودم امتحان ضمن خدمت داشتم بازم مجبور شدم شما دو تا رو بذارم پیش مامان بزرگتون.میدونی چی بهم گفتی؟...