اسما جوناسما جون، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
اسرا جوناسرا جون، تا این لحظه: 20 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

دیلک لر

ناگفته های من....

1391/7/13 5:40
839 بازدید
اشتراک گذاری

دخترای نازم ودوستای مهربونم سلام 

طبق معمول بازم کمبود وقت دارم دو هفته از باز گشایی مدرسه ها گذشت ومن هنوز نتونستم بیام دفتر خاطرات گل دخترا و چیزی در مورد سال تحصیلی جدید بنویسم.کو چولوهای نازم خیلی حرفا دارم که اینجا براتون بنویسم اما نمیدونم از کجا شروع کنم....

اول از روز اول مدرسه اسرا شروع میکنم:

شنبه دوم مهر واولین روز مدرسه مون بود گل دخترم !ساعت 4 صبح بیدار شد ی وگفتی که دیگه نمیخوابی و میترسی روز اول خواب بمونی بهت اطمینان دادم که به موقع بیدارت میکنم پس بهتره که الان بخوابی..خلاصه ساعت 7 صبح  بابایی قران گرفت ودوتایی از زیرش رد شدیم وخواستیم راهی مدرسه بشیم که بابایی گفت به شهلاهم زنگ بزنیم که بیاد سر کوچه باهم بریم که تازه فهمیدیم واااااااااااای ما ساعتمونو عقب نکشیدیم وهنوز ساعت 6عصبانیحالا بما ند که اون یکساعت برات  به قول خودت بیشتر از تموم تابستون طول کشید.

خوشگلکم !تو ماشین بابایی ,همش میگفتی استرس داری ومن  وبابایی دلداریت میدادیم .

دختر عزیزم منو بابایی ورودت رو به کلاس سوم بهت تبریک میگیم و خیلی خوشحالیم که هم از نظر درسی و هم اخلاق و رفتاری جزوبهترینها هستی. دوست داریم عزیزم.

ماشالله دیگه واسه خودت خانوم شدی وبعد از مدرسه مرتب و طبق برنامه ریزی خودت تکالیفت رو انجام میدی.

      دیروز چهارشنبه کلاس خودم زنگ آخر تربیت بدنی داشتیم.چون مربی تربیت بدنی تو مدرسه بود رفتم خونه وبه اسرا یی هم گفتم خودش تنهایی بیاد خونمون.اولین بار بود که قرار بود تنها یی از مدرسه بیاد برا همین به بچه های کلاس ششم خودم سپرده بودم اونایی که مسیرشون به خونه ما میخوره  هوای اسرا رو هم داشته باشن ,خودمم با اینکه هیچ سرو صدایی تو خونه نبود درهای راهرو ودرحیاط رو باز گذاشته بودم که مبادا صدای زنگ رو نشنوم ودختر عزیزم بیرون بمونه .حالا میفهمم مامانایی که از شروع زنگ آخر تو حیاط مدرسه صف میکشن  اگه اون موقع تو خونه هاشون باشن چه ولوله ای تو دلشونه.استرستعجب

       واما از شیرین زبونیهای اسما گلی:

این یدونه مال یه ماه پیشه ولی مینویسم وقتی میخو نیدش خودتونم بخندین:

دو هفته از فوت خاله جونم میگذشت همسایه روبرومون تو طبقه دوم خونشون عروسی داشتنوصدای خواننده شون تمام فضای خونمونو پر کرده بود.

اسما جون الهی مامانی فدات بشه !همش اصرار میکردی ماهم بریم عروسی,برای اینکه ارومت کنم گفتم بریم بالا ببینیم ازپنجره راه پله اگه دیده میشه از اونجا یه لحظه ببینیم ,باهم رفتیم اییییییییییییییییی بابا ,پنجره ها بازززززززز وتمام پرده ها کشیدهتعجب روی یکی از پله ها نشستم و شما هم از پنجره راه پله نگاه میکردی ودوتایی آخرین مدل لباس مجلسی زنانه و دخترانه به همراه آخرین ورژن رقصهای آذری و عربی وبندری وفارسی و ...مشاهده کردیم

خیلی برات جالب بود همش میگفتی مامان ماهم  باید خونمونو اونجوری خیلی بزرگ بسازیم و توش عروسی بگیریم.حالا عروسی برای کی نمیدونم

یه نیم ساعتی گذشت ازت خواستم بریم پایین وبخوابیم ,درحالی که با صدای آهنگشون میرقصیدی گفتی :مگه نمیبینی عروس و دوماد میخوان برقصن اونم ببینم باشه مامانی گلم بعدش میریم(ویه بوس از مامانی جهت حق سکوت)

به سلامتی عروس ودوماد هم رقصیدن ویه لحظه که آهنگشون قطع شد گفتم عروسی تموم شد وبزور آوردمت پایین,مستقیم رفتی سراغ لب تاپ ویه آهنگ باز کردی ودو باره شروع کردی به رقصیدن...

خسته بودم و خوابم میومد,هرچه ازت خواستم بخوابیم قبول نکردی ,حسش رو هم نداشتی,بابایی گفت این فسقلی حالا حالاها نمیخوابه  تو اگه خیلی خسته ای بخواب من بیدارم,هنوز هم داشتی میرقصیدی,یک کم شوخی ویک کم جدی بهت کفتم :خجالت نمیکشی ؟خاله من تازه فوت شده وتو همش داری میرقصی؟

هنوز حرفم توم نشده بود که مثل مجسمه وایسادی و:واااااااااااااااااای مامانی من میرقصم؟؟؟مگه نمیبینی دارم ورزش میکنم تعجبوبلافاصله چند حرکت نرمشی هم برای اثبات حرفت انجام دادیقهقهه

اخخخخخخخخخخخخخ فسقلی نمیدونم تو اگه این زبونو نداشتی چیکار میکردی

                                                                                    خداجونم ممنون که هدیه هایی به این قشنگی بهمون دادی به خودت میسپاریمشون میدونیم که خودت بهترین حافظ ونگهبانشون هستی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیلک لر می باشد