اسما جوناسما جون، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
اسرا جوناسرا جون، تا این لحظه: 20 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

دیلک لر

دختر گلم اسما...

1391/11/3 9:15
924 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم اسما :

از مدرسه که میام خونه اولش یه کم ناز میکنی و نمیای بغلم میگی باهاتون (من و اسرا) قهر کردم بعدش من میام به زور بغلت می کنم و بوس بارونت می کنم صورت سردم رو می چسبونم به صورت نازت با گرمای وجودت گرم می شم چشمامو می بندم و نفس عمیق می کشم.بس که توخونه  بدو بدو کردی یک کم عرق کردی, بوی عرق کودکانه ات بهم آرامش میده شاید دیونگی باشه اما نمی دونم چرا عاشق بوی عرق بچه ام ,لبه ی یقه اسکی ات رو کنار می زنم و گلوی نازت رو بوس می کنم این بار بوی عرقت مستم می کنه محکم بغلت می کنم و تو هم منو بغل می کنی و از ته دلم میگم خدایا شکرت به خاطر این فرشته نازت  ,بچه م چه   شیرینه خدا شکرت(الله شکر بالام نه شیریندی)و اونوقت شیطنت گل می کنه و میگی خدایا شکرت مامان چه تلخه(الله شکر ماما نه آجیدی)

وقتی از اسرا درس هاشو می پرسم معمولا خوب جواب میده اما اگر یه ذره مکث تو جواب دادنش ببینی زود میگی بهت گفتما درست  رو خوب بخون گوش نکردی حالا اینم نتیجه اش.

بعد به من : مامان من دختر خوبی ام یا آبجی؟

میگم هر تون مثل فرشته اید و دوستون دارم

میگی نه یکی مونو انتخاب کن بگو کدوم بهتریم ؟

من یه چشمک به اسرا می زنمو می گم :

ابجی هم خوبه ولی تو بهترین هستی

بعدش میگی : پس خدا رو شکر کن که زود رفتی مغازه بیمارستان و منو از اونجا خریدی اگه یه کم دیر کرده بودی منو یکی دیگه می خرید و اونوقت چیکار می کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟                                                                                     

توی خونه درازکشیده بودم وداشتم با کتاب ریاضی ششم ور میرفتم میخواستم یه چند تا تمرین برای آخر هفته بچه هاازتو کتاب دربیارم وفردا بهشون بدم.اسراجونم هم کنار م بود واونم مشغول انجام تکالیفش بود.حواسم نبود نگو بلوزم کنار رفته  و روی پهلوم جای یه زخم کهنه دیده میشه,اسرا ازم پرسید که مامانی اینجات چی شده ؟ومن یکی از خاطرات دوران کودکی م رو که یادگاریش این جای زخمه رو براش توضیح دادم:

کلاس سوم ابتدایی بودم.درست کنارخونمون یه خونه سازمانی آموزش وپرورش بودومعلمهایی که از شهرهای دیگه میومدن معمولا اونجا ساکن میشدن.-هنوزم اون خونه هست ولی دیگه ازش استفاده نمیشه-یه آقا معلم عصبانی که الان یادم نیست مال کدوم شهر بود تو اون خونه مینشست ,پنجره خونش رو به حیاط ما بود,بیچاره از دست ما آسایش نداشت,نه استراحت میدونستیم چیه ونه خواب بعد از ظهر....حالا میفهمم که بیچاره چرا همیشه از دست ماعصبانی بود.

با برو بچه های همسایه توپ بازی میکردیم که توپمون افتاد پشت بام خونه آقا معلم.اون روز نوبت من بود که برم وتوپ رو بیارم از نرده های پنجره گرفتم ورفتم بالا پشت بام و توپ رو انداختم پایین.باصدای خوشحالی بچه ها آقامعلم ازخواب بیدار شد وبا عصبانیت اومد سراغمون وقتی دیدم اوضاع خرابه هول شدم وخواستم که باعجله بیام پایین که به یه تیکه آهن که لوله آنتن بهش وصل بود گیر کردم وپهلوم زخم شد.اون موقع یادم نیست چند تا بخیه خورد ولی الان جای زخمش یه ده سانتی میشه.

چشای خوشگل اسرا جونم گرد شد :مامان بعدش چی شد ؟مادر جون چی گفت بهت؟

 

من واسرا همینطور داشتیم قضیه رو بررسی میکردیم و حواسمون  بهت نبود یهو دیدم اسما یی  دل نازک من که داشت پای لپ تاپ بازی میکرد داره گریه می کنه زود ی اومدم  پیشت پرسیدم چی شد عزیزم چرا گریه می کنی؟

 با گریه گفتی:

اخه چرا وقتی تو بچه بودی مادر جون مواظبت نبود و تو زخمی میشدی چرا مامان؟؟؟؟؟؟؟؟                                                                                                                آخ قربون اون قلب مهربونت بشمممممممم من                                                         

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (33)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیلک لر می باشد