اسما جوناسما جون، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
اسرا جوناسرا جون، تا این لحظه: 20 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

دیلک لر

ناگفته های مهر 92

1392/8/8 9:32
835 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام به دختر های گلم 

تمام خوبی ها را برایتان آرزو می کنم

نه خوشی ها را زیرا خوشی آن است که خودتون می خواهید

و خوبی آن است که خدا برایتان  می خواهد.

با اینکه یک ماه واندی از شروع مدرسه ها گذشته اما من هنوز خاطره اولین روز مدرسه رفتن اسمایی رو اینجا ننوشتم.حالا چون روز دانش آموز هم نزدیکه به این بهانه میخوام او ن روز رو اینجا هم ثبت کنم که وقتی بزرگ شدین بخونین و کلی حالشو ببرین.

اولین روز مدرسه برای اسما:

روز سی و یکم شهریور اولین روز مدرسه برای پیش دبستانی ها بود خودم بیشتر از شما دختر نازنینم استرس داشتم استرسو نگران بودم که چون مدرسه ی دیگه ای می خوای بری اذیت بشی یا نا سازگاری کنی چون هر وقت که بهت می گفتم می خوام یه مدرسه دیگه ثبت نامت کنم می گفتی نه باید مدرسه خودت منو هم اسم بنویسی .من هم خیلی دلم می خواست دخترام هر دوشون پیشم باشند اما اموزش و پرورشه دیگه هر روز یه برنامه تازه دارن ،امسال هم گفتن پیش دبستانی ها نباید تو مدارس دولتی باشند. البته بعدا دو مدرسه توکل شهر هر کدوم یه کلاس پیش دبستانی بهشون مجوز داده شداما من و بابایی مناسب ندیدیم تو دختر ناز نازی مونو ببریم اونجا این شد که مدرسه غیر انتفاعی اسمتو نوشتیم که نزدیک مدرسه خودمم هست. حالا ما تو خونمون دوتا دانش آموز داریم قربون هر دوتاشون برم منننننننن.

اولین روز خودم بردمت مدرسه و رفتم با مدیر و معاونتون احوالپرسی کردم و گذاشتمت تو صف همه بچه ها با مامان یا باباشون اومده بودند .من و خاله المیرا (که به خاطر مدرسه تو بیشتر از من استرس داشت ) هم همراه تو بودیم . وقتی اسمها رو خوندند و اسم خوشگل مامانی خونده نشد رفتم دفتر مدرسه و به خانم مدیر که از دوستام بود گفتم:پس چرا اسم دختر من خونده نشد ؟گفتش لیست نهایی هنوز تنظیم نشده، هر کلاسی که دوست داری بذارش,گفتم می ذارم کلاس ابجی شما که خودمم راحت ترم و ایشون هم قبول کردند .بیشتر مامانا بعد از کلاس رفتن بچه هاشون رفتن خونه شون اما من نتونستم گفتم شاید دستشویی داشته باشی این بود که تا یه زنگ بخوره و شما بیاین بیرون موندم تو حیاط مدرسه و با مامانایی که تو حیاط بودند نشستیم و کلی حرف زدیم . زنگ خورد و بچه ها اومدن بیرون من از دور داشتم نگات می کردم یه نگاه به اطراف کردی و میون مامانایی که بودند دنبال من گشتی اما منو ندیدی چهره ات یه جوری شد دیگه تاب نیاوردم داد زدم

-اسمایی من

در یک لحظه اون چهره سرگردان و ناراحت تبدیل به صورت خندان شد و پریدی و همدیگرو بغل کردیم خیلی خوشحال بودم بیشتر از اونچه که بشه تصور کرد اخه دخترم برا خودش خانومی شده وداره درس می خونه در مورد دستشویی ازت پرسیدم و گفتی اره و....

بعد بهت گفتم می رم خونه و اخر وقت میام دنبالت و تو دختر گلم هم قبول کردی .روزهای دیگه مرتب رفتی سر کلاس و یوا یواش داشتیم رو غلتک می افتادیم که....

شنبه ششم مهر من و اسرا هم شیفت بعد از ظهر بودیم ساعت 4 که شما تعطیل میشی من مدرسه ام بنابراین قرار شد باباجون بیاد دنبالت .یه کوچولو دیر کرده بود البته به نظر تو دختر ناز و مامانی دیر شده بود و وقتی از مربیت تحویلت گرفته بود داشتی گریه می کردی .و خانوم مربیتون در مورد علت گریه ات ٰ؛به بابایی گفته بود اسما میگه حتما مامان وبابام یادشون رفته بیان دنبالم.مگه میشه .....این شد که طول هفته با گریه رفتی مدرسه و همیشه می گفتی نمیرم.یه وقت یادتون میره همونجا می مونم یا بهونه میاری که همه مامانا تو حیاط مدرسه می شینن باید مامان من هم بشینه و من زنگ تفریح ها ببینمش.

ومن کلی به بابایی غر میزدم که فقط یه روز بهت سپردم بری دنبالش ببین چه گلی کاشتی.

خلاصه این شد که سه شنبه و چهارشنبه با مادر بزرگت رفتی و بیچاره مادر جون تو حیاط نشست تا ساعت چهار بشه وکلاستون تعطیل بشه وباباجون بیاد سراغتون...

هفته دوم مهر ماه    

این هفته من و اسرا شیفت صبح بودیم و صبحها که خواب بودی می رفتیم مدرسه تا بیدار می شد ی زنگ می زدی که چرا منو نبردین؟ منم می خوام بیام مدرسه ی شما، و من هر روز باید بهت توضیح می دادم که عزیزم تو همیشه بعد از ظهرها بری مدرسه . خلاصه کنم شنبه اولین روز هفته بعد ازتموم شدن  مدرسه خودم ساعت 12:40بودکه تو دختر نازم رو بردم مدرسه و همچین گریه می کردی که انگار میبرمت اعدام،برای اینکه آرامش داشته باشی، بهت قول دادم تو حیاط بشینم و زنگ تفریح که شد منو ببینی وبیای پیشم؛همین کار رو هم کردم ٰ،تا اینکه ساعت چهارشد واز مربی مهربونت اجازه گرفتم و رفتیم خونه .خیلی خسته بودم با این حال با بابایی رفتیم بازار و برات یه عروسک باربی که چند دست لباس داره گرفتیم.میدونستم که خیلی خوشت میاد وقتی خوابیدی کادو پیچ کردیم و یکشنبه که رفتیم مدرسه تون بچه ها که به کلاس رفتند به خانوم معاون مدرسه که از اشناها هست تحویل دادم و سفارش کردم که وقتی من رفتم بهش جایزه بدین که دختر خوبی شده و مامانش رو اذیت نمی کنه.

خلاصه کلی فیلم بازی کردیم تا اسما خانومی تشویق بشه و مامانش رو اذیت نکنه....

چقدر این جایزه هه موثر واقع شد و از اون روز دیگه اسما بهونه گیری نمی کنه و نمی گه مامان باید بشینه تو حیاط مدرسه.

              خدایا شکرت که این مرحله هم به خوبی و خوشی تموم شد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان آرشيدا قند عسل
8 آبان 92 11:34
اي جانمممممممم عزيزمممم كه اينهمه خانوم شدي و ميري مدرسه اميدوارم همه سالهاي تحصيلت رو با موفقيت پشت سر بذاري خانوم خانوما
محمد
12 آبان 92 14:39
شادباشیدوسلامت
نازنين
13 آبان 92 19:56
افرين خاله مدرسه رو شدي جيييگر
شقایق
16 آبان 92 9:57
الهی من فداش بشم تو لباس مدرسه چه ناز شده عسلم
مامان محمد پارسا
17 آبان 92 18:40
نازی
مامان گیسو جون
25 آبان 92 23:30
عزیزمممممم ماشاا... به هردوتاشون
دایی نی نی ها
29 آبان 92 8:41
الهی من فداش بشم تو لباس مدرسه چه ناز شده عسلم ایشاالله تو لباس دانشگاه و عروسی
نازنين
5 آذر 92 19:11
خاله دلتنگتون شده هااااا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیلک لر می باشد