فرشته نجات مامان...
سلام!سلام به میوه های دل مامانی ! ویه سلام گرم تو این هوای سرد پاییزی برای همه دوستای خوبم.معذرت میخوام از اینکه برای تبریک عیدغدیر نتونستم بیام وبتون و شرمنده حتی نتونستم جواب تبریکای شما رو هم بدم.آخه این هفته اصلان هفته خوبی نبود.
راستش مدرسه ما چندسالی بود که یه مدیر داشت خااااااااااااااااااانوووووووووووووم هرچی از خوبیهاش بگم بازم کم گفتم.یه همسر نمونه,یه مادرنمونه,یه دوست ویه همکار نمونه و...با اینکه سن کمی داشت اما خیلی خوب میدونست با کی چه جور رفتاری داشته باشه...اما متاسفانه چند ماهی بود افتاده بود تو بستر بیماری و امسال دیگه نتونست بیاد مدرسه. سرطان سینه داشت
شب عید غدیر خانم...درحالی که هنوز سی امین بهار زندگیشو ندیده بود دار فانی رو وداع گفت. خیلی درد ناک بود...
روز سه شنبه که عید غدیر هم بود باهمکارا رفتیم خونه پدریشون-چون چند ماه اخیر خونه پدرشون بودن-
حالم خیلی بد بود وحوصله هیچ کس و هیچ کاریو نداشتم.
به خونه که اومدم نشستم وکلی برای احمد درد دل کردم .سرم داشت میترکید !اسرا واسما داشتن کارتون مورد علاقشونو میدیدن وباباشون هم پای لپ تاپ بود .یه بالش کوچیک انداختم زیر سرم وجلوی بخاری دراز کشیدم نمیدونم کی خوابم برده بود که صدای احمد وگریه اسما بیدارم کرد.
خدای من !میدونین اسمای من چیکار کرده بود نزدیک بود خونه رو به آتیش بکشه تا به نظر خودش از من محافظت کنه!!!
فرشته کوچک من میاد پیش من ومیبینه خیلی نزدیک بخاریم ودو تا بالش میاره و می چسبونه به بخاری ویه بالش دیگه هم میذاره روی بخاری و.....
بابایی با حس بوی سوختگی میاد ومیبینه بعلللللللللللللله! بالش کبابیه!تاگفت دختر چیکار کردی؟بیدار شدم واسما هم با گریه توضیح میداد :آخه ترسیدم مامان بخوره به بخاری و بسوزه ,اونوقت کی مامان منو آبجی میشه!
قربون اون قلب کوچولوت بشم من که اینقدر مهربونی! بغلش کردم واز خدا اول طلب بخشش کردم که اینقدر ناامیدانه به زندگی نگاه کرده بودم وبعد شکر کردم خدای مهربون رو که منو لایق مادری همچین فرشته پاکی دونسته .
خدایا مرا به بزرگی چیزهایی که داده ای اگاه و راضی کن تا کو چکی چیزهای دیگر آرامشم را به هم نزند.