مامانی دیگه دوست ندارم.....
اسرا واسمای عزیزم!دوستتون دارم به اندازه ی پلک هایی که در زمان خیال پردازی هایم زدم و چه بسیار خیالاتی که در ذهن پروراندم.
دختر کوچولوی مهربانم اسمای عزیزم که همیشه وقتی خونه هستم منو اسکورت میکنی که مبادا من همیشه فراری به قول خودت بازم فرار کنم.
الان که اینو میخونی امیدوارم آنقدر بزرگ شده باشی که بتونی حرفهای منو درک کنی.باور کن من تحمل لحظه ای دوری تو و خواهرت رو ندارم اما عزیزکم تو هنوز خیلی کوچولویی ومن نمیتونم تو رو هر روز با خودم ببرم مدرسه...
امروز جمعه است اما من چون خودم امتحان ضمن خدمت داشتم بازم مجبور شدم شما دو تا رو بذارم پیش مامان بزرگتون.میدونی چی بهم گفتی؟!بهم گفتی که دیگه دوستم نداری !!!چون تورو با خودم نبرده بودم .خیلی ناراحت شدم.....
ولی دختر گلم باور کن بعضی وقتها مجبورم که بدون تو بیرون برم.
دختر مهربان وخوش قلب من اسرای عزیزتر از جانم دوستت دارم میدونم به امید خدا وقتی بزرگ شدی بهترین دوست من خواهی بود.تو تحمل یک لحظه ناراحتی منو نداری وبا حرفهای قشنگت همیشه به اسما جون توضیح میدی که مدرسه جای بچه های کوچولو نیست وسفارش منو هم میکنی وهمش میگی اسما مامانی رو زیاد اذیت نکن.الهی مامانی فدای اون قلب مهربونت.
قربون چهره متفکرت,این یکی از عکسهاییه که خودت وقتی داشتی با لب تاب ور میرفتی از خودت گرفتی
من هم بیصبرانه منتظرم تا زمان قانونی مدرسه رفتن خوشگل خانوم برسه وهر صبح با همدیگه از خونه بریم بیرونودیگه اینقدر از من دلخور نباشه. به امید اون روز..........
خدایا همه فرشته های مهربون روبه تو میسپارم.