اسما جوناسما جون، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره
اسرا جوناسرا جون، تا این لحظه: 20 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

دیلک لر

خونه تکونی ما....

1390/7/2 7:07
573 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                      ناز دونه های مامانی سلام!خوبین؟؟؟؟؟امروز میخوام یه اتفاق جالب درمورد خودم براتون بگم . البته شما وروجکها خودتونم شاهدش بودین اما اسراخانمی خیییلی اصرارمیکنه میگه مامانی تو وب بنویس میخوام بزرگ شدنی بخونم وبخندم!!!!!!!!!!!!!niniweblog.com!بعله دیگه حالا مسخره شما وروجکا شدم.                                            واما داستان ما از اونجا شروع میشه که:دو روز بعد از برگشتن به خونه -چون مدرسه ها هم دارن بازمیشن _تصمیم گرفتم یه دست حسابی به سر و روی خونه بکشم و یه خونه تکونی کوچولو هم بکنمniniweblog.com. این بود که صبح ,صبونه رو که خوردیم سه تایی کارامونو شروع کردیم.niniweblog.com به به بچه ها چه کیفی میکردن niniweblog.com.البته دخملیام خیلی کمک میکردن مخصوصا اسمایی واقعا شرمندم میکرد هرجارو من تمیز ومرتب میکردم و میرفتم جای دیگه برگشتنی میدیدم خانمی بدتر از اولش بهم ریخته انگار تو اون قسمت زلزله شده،هر چی هم به اسرا میگفتم برین تو اتاق باهم بازی کنین  تا این وروجک سرش گرم بشه ,هیچکدوم نمیرفتن. niniweblog.comخلاصه بعد از دو سه ساعت این ور و اونور رفتن تو خونه ,تازه دیدم کللللللللیییییییی خونه رو بهم ریختیم و خونه از ریخت وقیافه اولیش هم بدتر شده، نشستم یه گوشه ای یه چایی خوردمniniweblog.com تا یک کمی مغزم کار کنه اخه واقعا تعطیل شده بود.بااون چایی مغزم یه تکونی خوردو اولین کاری هم که بعد از اون چایی کرد این بود که بهم گفت:توروچه به این غلطا,تو کجا و خونه تکونی کجا؟niniweblog.comدیدم خوب راس میگه ولی خوب باید یه کاری میکردم.به بچه ها گفتم خونه همینجوری بمونه یه سر بریم خونه عمه مثل اینکه عمه باهامون کار داره علی رغم میلشون اومدن, خونه عمه دوتا خونه باهامون فاصله داره وخیلی زود رسیدیم اونجا . خوشبختانه بادیدن عمه وشهلا دخترش همه چی یادشون رفت  منم سپردم که نزارین بیان خونه  کلی کار دارم .    زود اومدم خونه واااااااااااااااای چقدر کار دارم نمیدونستم از کجا شروع کنم .                                                                                                     بالاخره بهر مصیبتی بود تا شب کارامو تموم کردم شستنیارو شستم همه جارو گردگیری کردم .آخرین پنجره رو تمیز میکردم که زلزله ها با باباشون اومدن. واسما خانوم کلی دعوام کرد که چرا همه چیو جمع کردی داشتم باهاشون بازی میکردم . داشتم اسمارو آروم میکردم که دیدم یه چیزکوچلو افتاده جلو لب پنجره  !!!!!!!!!!!!!!!!با دو انگشتم (شست واشاره)ورش داشتم وهمینطور که داشتم اینور اونورش میکردم گفتم نیومده باز این چیه انداختین تو خونهniniweblog.comکه یدفه دیم یه سیاهی کوچلو دیده میشه فک کردم لوبیا چشم بلبلیه  با انگشتام لهش کردم وباخودم گفتم لوبیا اینجا چیکار داره ؟کی اینو انداخته؟ یدفه دیدم یه دست کوچلو وچندتا انگشت عینهو دست آدم ویه جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ بلندniniweblog.comاولش نه میتونستم گریه کنم ونه بخندم فقط میلرزیدم وسعی میکردم انگشتامو پاک کنم .احمد که پرسید چی شده تازه به خودم اومدم  با صدای بلند میخندیدم وniniweblog.comگریه میکردم .niniweblog.comزبونم بند اومده بود niniweblog.comهرچی میپرسید چی شده ؟چی دیدی؟ نکنه مال خستگیه؟موش دیدی؟Orkut Scraps - Animals مار دیدی؟قورباغه دیدی؟Orkut Scraps - Animalsهر چی اون بیچاره میپرسیدniniweblog.com من بیشتر میترسیدم.خیلی سعی میکردم یه چیزی بهش بگمو از نگرانی درش بیارمniniweblog.com ولی نمیتونستم.نازی دخملیام هر کدوم یه لیوان اب دستشون بود میگفتن مامانی بخور خوب بشی ولی مامانی مگه میتونست؟اخر سر احمد دید وضعیت نرمال نیست ومن دیوانه شدم رفتیم دکتر وبا یه آمپول آرامبخش قضیه حل شد .اما هنوزم دستم بیحسه.خوب شما دوستای خوبم میخواین بدونین من از چی ترسیده بودم؟میگم ولی بهم نخندینا.اون یه بچه مارمولک مرده بود که موقع تمیز کردن پنجره آخری نمیدونم چه جوری از قسمت بیرونی پنجره افتاده بود تو ونزدیک بود قاتلم بشه.niniweblog.comاون چشای لوبیا هم که دیده بودم چشای مارمولک بوده که بدنشو با انگشتام له کرده بودمممممممممممم من وااااااااااااااااااااااااااایییییییییییی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

شقایق
30 شهریور 90 10:29
عمه جون ای کاش من پیشتون بودم و بهتون کمک می کردم به هر حال خسته نباشید و برای زلزله ها.


عزیزمی قربونت
سيدمهدي
30 شهریور 90 13:06
والله اينجور كه شما تعريف كرديد من فكر كردم تمساح ديدي . اي مامان ترسووو دخمليات رو ببوس


به نظر من کمتر از تمساح نبود .موجودی که از فاصله چند متری که میبینم چندشم میشه ,تودستم بوداااااا
مامان سانای
30 شهریور 90 14:31
سلام مامان مهربون از شما بعیده اگه توی خونه با بچه ها تنها باشید یه جونور ببینید چی کار می کنید؟ با این کار شما بچه زهر ترک می شن . از سانای جون یاد بگیر چطور جوجه ،ملخ،لاک پشت وقورباغه رو دستش می گیره البته عکسی که ملخ تو دستش هست رو هنوز فرصت نکردم بزار تو وبش ولی لاک پشت تو وبش هست توی شمال هم یه بچه قورباغه گرفته دستش ازش عکس گرفتم که این چند روز آینده داخل عکسهای سفرنامه میزارم . حتما بیاین ببینید

باورکن آبجی دست خودم نیست ولی دخترام به خودم نرفتن.
مامان پریسا
30 شهریور 90 16:30
سلام دوست عزیز.خیلی خندیدم. ببخشید ناراحت نشی هاااا. ولی این بلا سر من هم اومده ولی به جای بچه، تخم مارمولک داخل دستم شکست وااااااااای تا چند روز هیچ چی نمی گرفتم دستم.خیلی چندش آوره.


نه عزیزم چرا ناراحت بشم تو خونمونم همش به همدیگه میگن ومیخندن
مامان آروین
30 شهریور 90 21:55
سلام عزیزم مطلبتون که میخوندم
وسطاش آروین صدام کرد گفتم برو برو ببینم چی شده آروینم ترسید گفت مامی چی شده میترسی به آخر مطلب که رسیدم کلی خندیدم البته ببخشیدا


lممنون که اومدی .بوسسسسسسس برای عسل جون
مامان آرین
31 شهریور 90 8:19
سلام مامانی ، الهی بمیرم که اینقدر ترسیدی . حالا خوبی ؟ ولی اینقدر بامزه و هیجان انگیز نوشته بودی که من از ترس دلم نمیخواست آخرش رو بخونم تا بفهمم چی بوده و چشام گرد شده بود )))


سلام عزیزم ممنونم که سرزدی .الان خوبم مرسی
ال جون
1 مهر 90 19:30
چه کیفی داده خاله جون هیچ وقت آرزو نمی کنم جات باشم
حالا خاله جون ندا جون می گه مارمولکه خوشکل بوووووووووووود یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

البته صورتش لای انگشتام داغون شده بود ولی فک کنم شبیه نداجون بود.هههههههههه
مامان گیسو
3 مهر 90 3:14
ههههههههههههه
مردم از خنده
ببخشیدا می دونم نباید می خندیدم اما دست خودم نبود
خیلی باحال تعریف کردی
خسته نباشی دوست گلم
ببوسسسسسسس[ ممنونم عزیزم .مواظب گیسو طلا مون که هستی.


مامان پارسا
3 مهر 90 8:04
ااااااااااااااااای وای
مامان آرشیدا قند و عسل
4 مهر 90 11:09
واییییییییی خداجون مو به تنم سیخ شد آیییییییی اخ اصلاً یه جوری شدم لطف کن دفعه دیگه مارمولکو با لوبیا اشتباه نگیر.اه اه اه


باشه عزیزم
مامانی سید کوچولو
13 مهر 90 21:47
فقط میتونم بگم وووووووووووووووووووووووووووووووووووووی


ممنونم که اومدی عزیزم
مامان نازنین زهرا
23 مهر 90 8:19
سلام نمی دونم چی بگم خنده رو لبهام خشک شد من یه بار سوسک رو موبایلو و دستم رفت موبایلمو فروختم اگه راهی داشت دستمم میفروختم یه دست دیگه میخریدم حالا بیچاره شما الهی بمیرم خیلی حس بد و چندشیه الهیییییییی


از اون موقع اگه چیزی کف اتاق یا آشپز خونه ببینم اول با ذره بین نیگامیکنم تا هوییتش برام آشکار بشه وبعد اقدامات بعدی....
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیلک لر می باشد