خونه تکونی ما....
ناز دونه های مامانی سلام!خوبین؟؟؟؟؟امروز میخوام یه اتفاق جالب درمورد خودم براتون بگم . البته شما وروجکها خودتونم شاهدش بودین اما اسراخانمی خیییلی اصرارمیکنه میگه مامانی تو وب بنویس میخوام بزرگ شدنی بخونم وبخندم!!!!!!!!!!!!!!بعله دیگه حالا مسخره شما وروجکا شدم. واما داستان ما از اونجا شروع میشه که:دو روز بعد از برگشتن به خونه -چون مدرسه ها هم دارن بازمیشن _تصمیم گرفتم یه دست حسابی به سر و روی خونه بکشم و یه خونه تکونی کوچولو هم بکنم. این بود که صبح ,صبونه رو که خوردیم سه تایی کارامونو شروع کردیم. به به بچه ها چه کیفی میکردن .البته دخملیام خیلی کمک میکردن مخصوصا اسمایی واقعا شرمندم میکرد هرجارو من تمیز ومرتب میکردم و میرفتم جای دیگه برگشتنی میدیدم خانمی بدتر از اولش بهم ریخته انگار تو اون قسمت زلزله شده،هر چی هم به اسرا میگفتم برین تو اتاق باهم بازی کنین تا این وروجک سرش گرم بشه ,هیچکدوم نمیرفتن. خلاصه بعد از دو سه ساعت این ور و اونور رفتن تو خونه ,تازه دیدم کللللللللیییییییی خونه رو بهم ریختیم و خونه از ریخت وقیافه اولیش هم بدتر شده، نشستم یه گوشه ای یه چایی خوردم تا یک کمی مغزم کار کنه اخه واقعا تعطیل شده بود.بااون چایی مغزم یه تکونی خوردو اولین کاری هم که بعد از اون چایی کرد این بود که بهم گفت:توروچه به این غلطا,تو کجا و خونه تکونی کجا؟دیدم خوب راس میگه ولی خوب باید یه کاری میکردم.به بچه ها گفتم خونه همینجوری بمونه یه سر بریم خونه عمه مثل اینکه عمه باهامون کار داره علی رغم میلشون اومدن, خونه عمه دوتا خونه باهامون فاصله داره وخیلی زود رسیدیم اونجا . خوشبختانه بادیدن عمه وشهلا دخترش همه چی یادشون رفت منم سپردم که نزارین بیان خونه کلی کار دارم . زود اومدم خونه واااااااااااااااای چقدر کار دارم نمیدونستم از کجا شروع کنم . بالاخره بهر مصیبتی بود تا شب کارامو تموم کردم شستنیارو شستم همه جارو گردگیری کردم .آخرین پنجره رو تمیز میکردم که زلزله ها با باباشون اومدن. واسما خانوم کلی دعوام کرد که چرا همه چیو جمع کردی داشتم باهاشون بازی میکردم . داشتم اسمارو آروم میکردم که دیدم یه چیزکوچلو افتاده جلو لب پنجره !!!!!!!!!!!!!!!!با دو انگشتم (شست واشاره)ورش داشتم وهمینطور که داشتم اینور اونورش میکردم گفتم نیومده باز این چیه انداختین تو خونهکه یدفه دیم یه سیاهی کوچلو دیده میشه فک کردم لوبیا چشم بلبلیه با انگشتام لهش کردم وباخودم گفتم لوبیا اینجا چیکار داره ؟کی اینو انداخته؟ یدفه دیدم یه دست کوچلو وچندتا انگشت عینهو دست آدم ویه جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ بلنداولش نه میتونستم گریه کنم ونه بخندم فقط میلرزیدم وسعی میکردم انگشتامو پاک کنم .احمد که پرسید چی شده تازه به خودم اومدم با صدای بلند میخندیدم وگریه میکردم .زبونم بند اومده بود هرچی میپرسید چی شده ؟چی دیدی؟ نکنه مال خستگیه؟موش دیدی؟ مار دیدی؟قورباغه دیدی؟هر چی اون بیچاره میپرسید من بیشتر میترسیدم.خیلی سعی میکردم یه چیزی بهش بگمو از نگرانی درش بیارم ولی نمیتونستم.نازی دخملیام هر کدوم یه لیوان اب دستشون بود میگفتن مامانی بخور خوب بشی ولی مامانی مگه میتونست؟اخر سر احمد دید وضعیت نرمال نیست ومن دیوانه شدم رفتیم دکتر وبا یه آمپول آرامبخش قضیه حل شد .اما هنوزم دستم بیحسه.خوب شما دوستای خوبم میخواین بدونین من از چی ترسیده بودم؟میگم ولی بهم نخندینا.اون یه بچه مارمولک مرده بود که موقع تمیز کردن پنجره آخری نمیدونم چه جوری از قسمت بیرونی پنجره افتاده بود تو ونزدیک بود قاتلم بشه.اون چشای لوبیا هم که دیده بودم چشای مارمولک بوده که بدنشو با انگشتام له کرده بودمممممممممممم من وااااااااااااااااااااااااااایییییییییییی