حکایت اسما و مدرسه رفتن من و اسرا........
سلام به دخترای ناناز مامانی وهمه دوستای گل خودم این مدرسه رفتن ما هم حکایتی داره ها.....من واسرا هرشب وسایل مدرسه مونو یواشکی ودور ازچشم اسما میزاریم تو راهرو وووو,خودمونم صبح میریم اونجا حاضر میشیم, البته از ترسمون که مبادا اسمایی بیدار بشه وباز داد وبیداد کنه وبگه منم ببرین.آخ که یه دوربین مخفی لازمه از من وبابایی واسرا یه فیلم بگیره انگاری داریم پانتو میم بازی میکنیم !.اصلا نم حرف نمیزنیم مگر در موارد ضروری ,اینقدر پچ پچ میکنیم ویواش حرف میزنیم که دیگه احساس میکنم دارم خفه میشم. ناززززززی اسرا! قربونش برم تا پاشو تو کوچه میذاره بلند میگه:آخییییییییییییش داشتم خفه میشدم!بعد بهم میگه مامانی آزاد شدیم دیگه میتونیم راحت حرف بزنیم,بیچاره ما ,بعضی وقتها مجبور میشیم صبحونمونو تو ماشین بخوریم. بعضی وقتا هم اسما زودتر بیدار میشه ومن هرچی خودمو بخواب میزنم ,میاد بالا سرم ومنو تکون میده ومیگه مامانی پاشو! ببین دیگه روز شده!واین یعنی مصیبت نامه!!!!!!!!!!!!
وقتی هم که اسرا جونم داره درساشو آماده میکنه ومشق مینویسه خدا بداد من برسه !!!!!!!!!!.تامیخوام یک کلمه از درس نازگلمو بهش یاد بدم اسما خانوم میگه: نههههههههههه تو باید فقط معلم من باشی ودرسای منو یادم بدی (منظورش کتابهای رنگ آمیزیشه )واین برنامه هرروز زندگی ماست .خدارو شکر گوش شیطون کر دو سه روزیه خواب بعد از ظهرش طوری شده که بتونم به درس اسرا برسم. خدا جونم بخاطر این وروجک شیطون بلا وآبجی نازش شکرت.با همه این فراز ونشیب ها درسهای اسرا جونم عالیه ومن از این بابت خیلی خوشحالم .البته هنوز هم اصرار دارم مدرسه مو عوض کنم.
این هم یه نمونه از دست خط دختر گلم اسرا جو ن
واین هم یه نمونه از کاردستی دختر هنرمند من
و
واین هم برگ برگ دفتر زندگی من وبابایی ..