جوجه های رنگی اسرا واسما
سلام به دوستای خوبم وسلام به شیطون بلا های خوشگل خودم.ببخشین عزیزای دل مامانی نمیدونم چرا نمیتونم برای وبتون زیاد وقت بذارم عوضش تمام وقت در خدمت شما نازدونه های مامانی هستم.
اینکه میگم شیطون بلا,ازم ناراحت نشین چون وااااااااقعا خیلی شلوغ و شیطون هستین.ولی من همیشه خداجونمو شاکرم ازاینکه بچه هام سالم وسلامت هستن وبا شیطنت هاشون گاهی دیوونم میکنن.
خیلی از خاطرات قشنگتونو تو سال جدید نتونستم براتون اینجا بنویسم.اما این یکی با اینکه زیاد قشنگ نیست ولی به درخواست اسرا مینویسم:
اسما این اواخر خیییییییییلی بهم وابسته شده,مثل یه نی نی چند ماهه هر جابرم همش پشت سرم گریه میکنه ومیگه داری میری مدرسه باید منم ببری.البته صبح ها راحت جیم میشیم اما وقتی شیفتمون بعد از ظهر میشه خدا بداد من برسه .از وقتی بیدارمیشه اسکورتم میکنه وهمش مواظبه که جیم نشم بعضی وقتها اینقدرگریه میکنه که مجبور میشم با خودم ببرم مدرسه .....ولی خوب میدونم که این کار درست نیست.دنبال یه راه چاره میگشتم که فکری بسرم زد:براش از اون جوجه های رنگی بگیرم تا سرش گرم بشه.
تقریبا دو سه روز اول خوب بود خوشحال بودم که بالاخره نقشه م گرفت.دیگه به هیچکدوم از اسباب بازیهاش توجهی نمیکرد وهمین طور اسرا درس و مشقش شده بود جوجه جون.
اماچشمتون روزبد نبینه,خونمون شده بود مرغداری ,به هیچ وجه اجازه نداشتم جناب جوجه رو بذارم حیاط ,چون به گفته اسمایی پیشی باهاش ساندویچ درست میکرد. تو راهرو هم سردشون میشد .پس باید تو خونه وپیش ما بمونن. باورتون نمیشه وقتی میذاشمشون تو اتاق ,با صدای بلند یه جیک جیکی راه مینداختن که نگوووووو وقتی میاوردیمشون پیش خودمون آرومتر میشدن ,تصور کنین من چند شب با صدای جیک جیک اونا چه جوری خوابیدم......
(جوجه سبز مال اسرا وصورتیه مال اسماست)
چند روزی همینطور ادامه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم بچه ها رو راضی کنم جوجه هارو ببریم خونه خاله فریده.بهشون گفتم خاله جون هم چند تایی جوجه خریده وحیاطشون بزرگتره اونجا راحت ترن.....
دیروز به همراه جوجه هامون راهی خونه خاله شدیم.همه چی خیلی خوب بود وجوجه هامون دوستای تازه پیدا کرده بودن وتو هوای آزادخیلی بهشون خوش میگذشت.اما این خوشی شون زیاد طول نکشید...اسما داشت تو حیاط بازی میکرد که جوجه سبز وخوشگل اسرا جونمو گربه میبره وای چه صحنه غم انگیزی ...اسرا اینقدر گریه کرده بود که دیگه صداش در نمیومد.اصلا هم بامن حرف نمیزد... آخرش بابایی مجبور شد وارد صحنه بشه و قول داد دوباره برای دخترای خوشگلش جوجه های قشنگتر ووالبته یک کمی بزرگتربگیره که ایندفعه پیشی نتونه ببردشون.
فکر میکنم راستی راستی داریم مرغداری میزنیم اونم درست وسط شهر